قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

من خجالت می کشم

من خجالت می کشم. آره این عرق شرمه که همه وجودم رو خیس کرده و نمی زاره قدم از قدم بر دارم. فقط یه سئوال دارم به من بگو فرق من و با اون چیه؟ چرا من اینجام و اون اونجا؟ چرا کفش من صد تومن قیمتشه و کفش اون هزار تومن؟چرا به من بگو چرا؟ من چه مزیتی به اون دارم؟ من چی دارم که اون نداره؟ و من خستم خیلی خسته....کاش جوابم رو بدی...

یک شروع تازه

با مترو شایدو با تاکسی باید خودت رو به رسونی به خیابون مولوی. پرسون پرسون برسیه به کلانتری مولوی.بعد بیای تو خیابونی که توش یه دبیرستان پسرونه است. از کوچه باغ فردوسم می تونی بیای. بعد می رسی به کوچه افتخاریان.کوچه رو تا ته می یای که می رسی به یه سقا خونه کوچولو که دست راستش یه کوچست. برگرد روبروش رو ببین.آره اینجاست. کانون حمایت از کودکان کار. یه تابلو محقر با یه کوچه محقرتر. وارد کوچه نشدی هنوز که چهار پنج تاپسربچه می ریزن از کوچه بیرون. تند تند بهت سلام می کنند سلام خانم سلام خانم سلام خانم. کوچه بن بسته. دو تا در بازه. دو تا از درای بهشت روی زمین خاکی ما. چادر رو از سرت برنداشتی که فرید و امیر حسین می پرن جلوت. سلام خانم. سلام می کنی و می ری تو اولین در. روبروت کتابخونه بامداد.  جایی که صد سال هم که توش باشی گذر زمان رو حس نمی کنی. وقتی از حیاط رد می شی و وارد کتابخونه می شی گویی به یه دنیای دیگه وارد شدی. هنوز در رو باز نکردی می تونی حدس بزنی که شکیلا و آزیتا ژشت میز دوم نشستن و باهم ریز ریز می خندن. باید رفیق هم همین جاها باشه.هنوز سروکله پیام پیدا نشده که با سئوالهای عجیب غریبش سر کارت بزاره. رگبار سئوال که به سر روت می باره. یکی می ژرسه خانم یکشنبه میاین جوابش رو ندادی که بعدی می پره وسط حرفات که خانم آقای کلایی و رستم لو نمی یان همین وسطاست که خانم قاسمی هم سر می رسه می ژرسه از خانم نخجوانی و خانم مردای چه خبر و تو به همه می گی که فقط از خودت خبر داری و از اومدن خودت مطمئنی. چادرت رو تا می کنی و با کیفت می زاری اون بالای قفسه. جایی که مطمئنا قد امیر حسین برسه که هر وقت اذیتت کرد بفرستیش پی کیفت تا سرش گرم بشه. سر و صدا زیاده که می فهمی باز این پسرای بزرگ که هر کدوم هیکلشون دو برابر توئه اومدن تو کتابخونه. به خودت قیافه جدی می گیری و داد می زنی آقایون الان اینجا کلاسه. لطفا برین بیرون. آقایون اول از همه خیره می شن تو صورتت و می فهممن که شوخی شوخی داره جدی این خانم حقیقی عصبانی می شه. می رن بیرون. می ری پشت میز می شینی و شروع می کنی. شکیلا عجایب هفتگانه جهان به کجا رسید. قسم و آیه می خوره که امروز تمومشون می کنه بعد آزیتا می یاد و می گه تحقیقش تموم شده. رفیق پیداش می شه با یه بغل کتاب. سراغ فرید رو می گیری که شکریه می گه دیدتش که تو خیابون با زیر شلواری دوچرخه سواری می کرده.خنده ات می گیره ولی باید نخندی. مختار با سر و صدا میاد تو کتابخونه. بیرونش می کنی. موندی که چرا امروز هنوز هیچ کس نیومده. هنوز از ساجده و راضیه هم خبری نشده. سر و کله آقای کلایی  که پیدا می شه ساجده تو کتابخونه پیداش می شه. تو که حلقه دستت و مشکلی نداری و  ولی قرار بود خانمها و آقایان دیگه هم حلقه بدست کنند که مشکلی شبیه مشکل ساجده پیش نیاد. به آقای کلایی اشاره می کنی که حواسش باشه که ساجده تو کتابخونه است. هنوز کار رو شروع نکردی که آقای قاسمی و آقای رستم لو هم از در وارد می شن. خانم قاسمی هنوز از دفتر نیومده. دخترا از سروکولت بالا می رن . ساجده می یاد کنارت که ازت موضوع تحقیقش رو بپرسه. می فرستیش پی کتاب. کتاب ها رو میاره جوری که بشنوه میگی آقای کلایی خانمتون نیومدن ؟ آقای کلایی متوجه حرفت نمی شه و می گه مگه بیکار راه بیوفته دنبال من. می گی قرار بود امروز بیان با هم بریم بیرون من باهاشون صحبت کرده بودم. باز هم متوجه نمی شه. با چشم به ساجده که حالا خیلی کنجکاوانه تو رو می پاد اشاره می کنی. تازه قضیه حل می شه و ساجده از کتابخونه می ره بیرون. آقای کلایی متذکر می شن که بله حالا فهمیدم و تو ازش می خوای واقعا یکروز خانمشون رو بیارن تا مشکل بعضی ها حل بشه. می ریم سراغ کار. تا ساعت دو چهل و پنج یکسره کار می کنید. یهو می بری. جمع می کنی که بری که کار همه تموم می شه . می ری دفتر مدیریت. کلاسهای آموزشت می افته برای پنجشنبه ها و بچه ها تو حیاط دورت جمع می شن که خانم توروخدا پنجشنبه زود بیاین و تو قول می دیی و باز هم مطمئنی که نمی تونی زودتر از اده خودت رو برسونی پایین. بر می گیردی کتابخونه و چادر رو بسرت می کنی و می زنی بیرون. با مترو بر می گردی. خسته یی .مغزت کار نمی کنه ولی یه خستی گی دلچسب و لذت بخش. این یه شروع تازه است برای تو برای بودنی دوباره و متفاوت بودن.سعی کن لحظه لحظه اش رو قدر بدونی...

فرستنده:ریحانه حقیقی

آغازی برای بودن . برای دیگر بودن

سلام

بودن با مفهومی دیگر تعبیر میشود . مفهوم غیریت . هر بودی یا غیری قیاس و بعد بودن آن وجود عرضه میشود . ما هم به غیر بودنمان مفتخریم . چه تلاشمان برای کودکانی است که علی رغم زور و نامردای روزگار قدار کمر همت بسته اند و به کار مشغولند و نان از کمر همت خویش میخورند .

تفاوت است میان این عزیزان و زورمداران زر مند تزویرگری که نان در خون و خان خلائق میزنند و از نبودن دیگران بود خویش را به معرض ظهور میگذارند . تلاش جمع حاضر برای کمکی و مساعدتی و تلاشی است در جهت بهبود وضعیت این عزیزان .

باشد که بتوانیم و بدانیم که میتوانیم که باشیم و در اندیشه بهبودشان در نظر و عمل قدم برداریم .

و دعایمان این باشد که اللهم زدنی علما و عملا و الحقنی بالصالحین

منتظر مساعدتتان هستیم

یا حق

علی کلائی