قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

آرزوی یه شلوار لی نو!

امروز پنجشنبه است و بچه ها کلاس علوم کامپیوتر دارن. از خونه که راه می افتم گیج و منگ می شم. دیدن دوباره بچه ها برام  لذت بخش ولی همون شرم همیشگی مانع آرامش خاطرم می شه. اینقدر گیج و منگم که وقتی اون ماشین محکم می کوبونه به پام و منو چند متر پرت می کنه اونطرف تر تازه می فهمم کجام و چرا هستم. خودم رو جمع و جور می کنم و میرم مترو. از ذوق دیدن بچه ها و این حس که الان منتظر منند پله ها رو با عجله دو تا یکی می کنم که سر آخرین پله پام پیچ می خوره باز با سر میرم کف زمین. توی مترو دو تا دختر جوون که بزور ۲۲ سالشونه می شیند کنار من روی زمین و شروع میکنند از خاطرات دوستای رنگووارنگشون تعریف کردن. برای چند دقیقه محو حرفهاشون می شم و با خودم می گم شکیلای منم ممکنه یه روز نه نه به خودم نهیب می زنم که ساکت شو. سرم رو که بلند می کنم متوجه می شم که یه ایستگاه اشتباه اومدم و باید برگردم دوباره . نمی دونم این ذوق دیدن بچه هاست یا دعوای درونی خودم که باعث این همه شاهکار شده امروز. می رسم انجمن و بچه هارو  جمع می کنم. یهو  بغض گلوم رو پر می کنه و اجازه هر گونه فعالیتی رو از من میگیره. کلاس بهم ریختست . همه باهم حرف می زنند. همه با هم جیغ می کشن و من ماتم. انگار توی این دنیا نیستم. فرید رو پیدا می کنم و ازش خواهش می کنم که بچه ها رو ساکت کنه. فرید این پسر کوچولوی شیطون من حالا دفتر رو می گیره دستش و همه رو ساکت می کنه. چند تا از پسر های بزرگ نشستن تو کتابخونه  که من همه قدرتم رو جمع می کنم و سعی می کنم با اقتداری که باعث رنجیدن اونا نشه بیرونشون کنم. حس بدی دارم. نگاههاشون اذیتم می کنه. کلاس رو هواست و من هنوز گیجم. خدایا کمکم کن. امروز چه مرگم شده. سعی می کنم با روش های خودم خودم رو آروم کنم. تا ده آروم می شمارم. با خودم حرف می زنم. تقصیر تو نیست که امیر دیگه نمی یاد چون باید بره سر کار. تقصیر تو نیست که شکیلا پدرش معتاده. تقصیر تو نیست. تو ام یه قربانیه. درست مثل اینا. اینا یه جور تو یه جور دیگه. آروم باش و سعی کن بهشون کمک کنی. همه تلاشت رو بکن که یادشون بدی خوب باشن همین. تو، شکیلا، رفیق،فرید ، آزیتا و... همه قربانیین. قربانی این مردان مفت خور جیب سوراخ. این اونان که باید از عذاب وجدان بمیرن نه تو. ا.ن رئیس جمهور عوضی مهرورزت و اون رهبر دهن گشادت. اونا باید از عذاب به خوشون به پیچن نه تو. نفس عمیقی می کشم و شروع می کنم. به سروسامون دادن کلاس.  ورود آقای کلایی و خانم محمدی محیط رو آروم تر می کنه. منم سر کارم می رم. فرید رو می شونم کنار خودم و سعی می کنم با ترفند های خودم آرومش کنم. باهاش کارمی کنم. جزوه ها رو می دم که نگاه کنه . فرید من می شینه و آروم با اون استعداد عجیبش همه جزو رو می خونه. فرهنگ لغت رو دستم می گیرم و برای بچه ها توضیح می دمکه چیه و طرز کارش چطوره. حالا وقتشه از بچه ها کار بخوام. یک کلمه روی کاغذ می نویسم و می زارم جلوشون. باید معنیش رو برام از فرهنگ لغات پیدا کنند. کار به کندی پیش می ره. رفیق این ریئس جمهور آینده افغانستان معنی همه کلمه ها رو می دونه و من توی دلم قند آب می شه. یکی یکی می ریم جلو. حالا باید با حروف الفبا آشنا بشن. براشون توضیح می دم. چند تا لغا ت می نویسم روی کاغذ می دم دست فرید که برام پیدا کنه. این وروجک کتاب رو زیر لباسش می زاره و می ره کنار رفیق می شینه که ازش کمک بگیره. من حواسم نیست و با فرخنده درگیرم که سرم رو بلند می کنم می بینم که رفیق و فرید و گاهی میلاد روی کتاب خم شدن و  من به اندازه همه عمرم خوشحال می شم وقتی این صحنه رو می بینم. شکیلا و آزیتا و شکریه باید برن کلاس دارن. میلاد رو از کتابخونه بیرون می کنیم. من می مونم و رفیق و فرید و فرخنده و چند تا بچه دیگه. فرید می یاد پیش من و سعی می کنه الفبا رو از حفظ بخونه. خدا من چه تلاشی می کنه برای یادگیری. می شونمش و یه کاغذ می زارم رو میز. دونه دونه الفبا رو باهم می خونیم و می نویسیم. بعداز من تکرار می کنه. ازم می خواد فارسیش رو براش بنویسم که یاد بگیره ولی قول می ده جلسه بعد از حفظ بخونه. بعضی وقتا از لهجه قروقاطیش به سطوح می یام ولی باز با شیطنتاش من رو می خندونه. رفیق همچنان مشغول با فرهنگ لغت و خدا رو شکر می کنم بخاطر کمک آقای کلایی در آموزش حروف به فرخنده. همه می رن و اسمائ می یاد. ازم کمک می خواد تو آموزش ریاضی. با حوصله دونه به دونه براش توضیح می دم در حالیکه باید حواسم باشه رفیق و فرید درگیر نشن . سرم پایینه که می بینم باز فرید داره یواشکی می ره سمت در. می شونمش رو صندلی. یه جمعیتی حدود ده نفر تو کتابخونه ییم که اتفاق عجیبی می افته. حالا این عزیزای من سعی می کنند که انگلیسی حرف بزنند. از من کمک می خوان و ادامه می دن. خدا من اینجا معجزه اتفاق افتاده. گاهی با فرانسه حرف زدن سربه سرشون می زارم. گاهی می خندیم و گاهی دعوامون می شه. همه می رن و من رفیق و فرید رو می برم پشت کامپیوتر. براشون توضیح می دم سخت افزار رو. آقایی کلای با سیم رابط بر می گرده و سیستم ها روشن می کنیم. خنده های شادمانه بچه ها انگار دنیا رو به من می ده.  می خندن و با موس و کیبرد کار می کنند. و من با همه خستگی می خندم. بچه های دیگه هم می آن. شبیر می خواد نقاشی کنه و نوبتی بچه های با کامپیوتر نقاشی می کشن. خستم ولی خنده بچه ها نیروی دوباره است برای ادامه. بچه ها دل نمی کنند و لی من باید برم. سیستم خاموش می شه. فرید تخته رو بر می گردونه به دفتر و صدای خنده و شادیشون هنوز تو کوچه ها می پیچه. می یام بیرون که یاد آرزوی آزیتا می افتم. همه آرزوی من اینه که یه شلوار لی نو داشته باشم. باز غم دنیا می ریزه تو وجودم. واقعا کسی نیست که به این لاشخورا بگه تو این خراب آباد چه خبره. مردم چطور زندگی می کنند؟ واقعا آقای رئیس جمهور فکر می کنی با چهار تا سفر استانی تو خالی کردن خزانه مملکت کاری برای این بچه ها کردی؟ فکر می کنی خیلی هنر کردی؟ تو می تونی بفهمی آرزوی یه لباس نو داشتن یعنی چی؟ می فهمی مردک؟ مطمئنم که نمی فهمی. اگه می فهمیدی الان حامد نباید سر ساختمون ماسه جابجا می کرد. نباید شبیر شاهد مرگ دوستش سر کار می بود. نمی فهمی به خداوندی خدا نمی فهمی. بس کنید مفت خورا...بس کنید. محض رضای خدا جیباتون رو بدوزین....تا کی مال مردم خوری؟ ما همه قربانی های شماییم. هر کدوم به نحوی...بس نیست؟ یه بز گر افتاد تو گله و همه رو گر کرد نه؟؟!؟!؟!

فرستنده:ریحانه حقیقی

نظرات 2 + ارسال نظر
سینا جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:39 ق.ظ http://existence.blogsky.com

سلام من وبلاگ تورو خیلی شانسی دیدیم و فعلا مطالعه نکردم. ولی احساس میکنم جالب باشه. موفق باشی سعی می کنم بیشتر بهت سر بزنم...

آقای قاسمی دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام
خیلی خیلی... بی‌نظیره
واقعا شوکه شدم
فقط اگه ممکنه بعضی وقتا اسم بعضی‌ها رو جا نذار!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد