قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

خدایا به ما همت درست زندگی کردن بده...

پنجشنبه روز خوبیه حتی اگر همه شبش تا صبح با استرس فردا گذشته باشه چون روزیه که تو انجمن حمایت از کودکان کار کلاسهای کامپیوتر_زبان برگزار می شه و من از صبح زود شوق دیدن بچه هام رو دارم. بچه های نازنینی که هر کدوم یه جور توسط این نظام لاشخورا در حقشون اجحاف شده.این پنجشنبه ما یه مهمونم داشتیم یه مهمون خیلی خاص. یه دوست قدیمی ، زهرا کاشانی. با زهرا سر میرداماد قرار داشتیم و طبق معمول با مترو رفتیم مولوی . توی راه سعی کردم جو و محیط انجمن رو براش تشریح کنم. راجع بچه ها یکی یکی براش توضیح دادم. از شکیلای نازم و امیر شیطونم. از میلاد که همه سعیش همیشه اینه که نزاره کلاس آروم باشه. از فرید که شده سوگلی من و از حمید که اگر وارد کتابخونه شد نباید هیچی بهش گفت. از اون دختری که ممکن بیاد و بچه هفت ماهش هم همراهش باشه .از اینکه اگر دعوا شد  دخالت نکنه. اگر حرفهای عجیبی شنید تعجب نکنه. ممکنه بچه ها نپذیرنش. ممکنه اذیت شه ولی فقط و فقط همین امروز رو تحمل کنه. و شاید از بچه ها خوشش بیاد.جالب این بود که اتفاقاتی که کم پیش اومده بود ومن می ترسیدم زهرا رو اذیت کنه همه این دفعه افتاد. از مرد معتادی که تو مترو دیدیم و از دعوای عجیبی که بین راننده اتوبوس و یه مرد دیگه اتفاق افتاد... وارد کتابخونه که شدیم اول جا خورد. چون یهو سی تا فرشته کوچولو به افتخار اومدن خانم حقیقی دست زدن. خودم هم جا خوردم. ترسیدم خیلیم ترسیدم. اتفاقی که نباید می افتاد افتاده بود. من به بچه ها دلبسته شدم  بودم اونا هم به من. کلاس روی هوا بود و آقای کلایی گیج شده بود.با چند تا داد و بیرون کردن چند نفر اوضاع بهتر شد. خیلیم بهتر. فرید رو نشوندم یه گوشه و امیر رو بغل دست خودم. باز گیج شده بودم. از اون گیجیای عجیب که نمی دونم باید چیکار کنم. زهرا جا خورده بود و خودش رو عقب کشیده بود این رو درست می شد از حالات صورتش فهمید. سعی کردم کلاس رو شروع کنم.شکیلا و آزیتا و فرید رو فرستادم دنبال جزوهاشون که تو خونه ها شون جا گذاشته بودن.با بچه ها درگیر بودم که دیدم زهرا کنار اون میز نشسته با فرید و امیرو حمید داره کار می کنه. آقای کلایی تو پیدا کردن کلمات جدید تو فرهنگ لغات و من وسط کتابخونه باز گیجم.کلاس راس ساعت دو تموم شد و ما نشستیم به حرف زدن که رفیق شروع کرد زدن رو میز و فرید هم بلند شد برقصه. از خنده غش کرده بودم. فرید هندی می خواند گاهی دی جی الیگیتر می شد و گاهی گردن می زد. جالب این بود که از من خجالت می کشید و می رفت پشت سر من می رقصید. خدای من این فرشته ها رو از من نگیر. چه برنامه هایی برای آینده فرید دارم. باید یه آدم بزرگ بشه .خیلی خیلی بزرگ. رفیق که معلومه رئیس جمهور آینده افغانستان و امیر هم احتمالا به خاطر علاقش به دزد و پلیس بازی وزیر دادگستری. شکیلای من می شه معاون رئیس جمهور تو بخش زنان و آزیتا هم احتمالا وزیر آموزش پرورش. راضیه و ساجده هم آدمهای بزرگی می شن. حتما ممطئنم. همینطور پیام و حمید. حتی اون فرخنده کوچولو که همیشه من رو می زاره سر کار. می دونی همیشه اونایی که تو زجر و بدبختی بزرگ می شن آدمای بزرگی می شن. بعد از کلاس رفتیم دفتر مدیریت و ناهار خوردیم و من همه ظرفها رو شستم و بعدش نسکافه. امروز از اون روزای قشنگ عمرمون شد. از اون روزایی که سالها بعد یادش می کنیم و می خندیم.ولی نمی دونم شکیلا کوچولوی من چش بود امروز. خیلی تو خودش بود خانمی من.همه لحظات امروز قیافه رهبر مردم فریبمون جلوی چشمام بود که چطور مردم رو فریب می ده با ساذگی ظاهریش و اون رئیس جمهور مهرورزمون از نوع خشونتش نمی دونم اونا چطور می تونن دستای خالی حامد رو ببینند و سکوت کنند؟ حامد این مرد خونه،این بزرگ مرد کوچولو. خدایا بهمون صبر بده که تا بتونیم این ظلم و ستمها رو ببینیم و طاقت بیاریم. ببهمون نیروی ادامه دادن بده. بههون نیرو بده که بتوینم در مقابل این همه ظلم بیستیم و یه لحظه هم سکوت نکنیم.خدایا کمکمون کن تا بتونیم نسل این مزدورای مفت خور رو از رو زمین برداریم.آمین
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد