قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

اندکی صبر سحر نزدیک است

بچه ها می دونید که این من نیستم که شما رو پناه می دم؟ می دونید که گاهی روزها این شمایید که پناه من می شید؟ می دونید برای فرار از خیلی از واقعیتهای زندگی به شما پناه می یارم؟ می دونید دیدنتون بهم امید زندگی میده؟ می دونید که چقدر برام با ارزشیده؟ امروز می خواستم اینا رو تو چشمام بخونید. می خواستم تک تکتون رو بغل کنم و در گوشتون نجوا کنم که شما فرشته های کوچولوی من امروز شدین پناه من. صبح زود اومدم کنارتون چون نیاز داشتم بخندم چون نیاز داشتم جایی باشم که معصومیت رو پیدا کنم. نیاز داشتم باور کنم هنوز انسانیت زنده است و شما امروز این رو به من دادین کوچولو های دوست داشتنی من. ممنونتونم. امروز سعی کردم از زندگی تک تکتون بپرسم. می خوام بنویسمتون. می خوام رنجی رو که می کشین به قلم بکشم. یعنی قلم من اینقدر لایق هست که اسمای قشنگ شما رو رو کاغذ حک کنه؟ شیلا امروز دلم می خواست به پات بیوفتم و ازت بخوام من رو ببخشی. چرا تو گل من باید با هفت نفر دیگه تو یه خونه ده متری زندگی کنی و من و امثال من اتاقای شخصیمون فلان متر باشه؟ شیلا کوچولوی من تو می دونی چرا؟ چون آزادی نسیت. چون برابری نیست. چون انقلاب به اصطلاح اسلامی ما فقرا رو فقیرتر کرد و ثروتمندتر رو ثروتمند تر. برای اینکه جیب آقایان نظام ما سوراخه و هرچی هم توش بریزیم پر نمی شه.امروز بهم امید دادین وقتی من انگلیسی حرف می زدم و شما حرفهای من رو می فهمیدین. شما استعداد خالصین خوشا به حالتون.راستی اندکی صبر سحر نزدیکه خیلی نزدیک. به همه شرافتم قسم تا آخرین قطره خونم براتون می جنگم تا شاید اندکی از حقتون رو بگیرم.ولی واقعا من لایق این همه معرفت شماها هستم؟

ریحانه حقیقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد