قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

زیر پوست شهر

صداقت !‌گوهر گمشده ای که شاید امروز و تو این وانفسای ریا و دو رویی و نفقا اونو فقط بشه تو بچه ها پیدا کرد . اینا هنوز آلوده نشدن . اما !

اما ما بچه هایی رو داریم که تو بچگی اسطوره مقاومتن . وقتی دختری با پدر معتاد و مادری که با کارگری داره خرج زندگیشون رو در میاره بهترین نمره ها رو تو بین دوستاش میگیره . وقتی یه نوجوونه ۱۶ ساله عصبانی میشه . چون مامور مترو که مثل باقیه مامورای نظام ج.ا.ا ماموره و حتما معذور نذاشته دستمال کاغذیهایی که برده بوده برای فروش برسونه به آریاشهر تا بفروشتشون و مجبور شده با ضرر برشون گردونه . وقتی دختر ۱۴ ساله دست چپش حلقه میکنه . وای !‌خدا نکنه که احیانا توسط نامردی به نام پدر یا برادر برای پول یا مواد یا یه کوفت دیگه فروخته شده باشه .

نمیدونم . زیر پوست این شهر در اندشت خیلی چیزا میگذره که ما ازش بی خبریم . وقتی از یه پسر بچه زیر ده سال تو خیابون خف گیری میشه و رو کمرش جای تیزی دشنه رو میبینی و نمیدونی گریه کنی یا مثل اون پسر بخندی ! عجیبه . گاهش بغض گلوم رو میگیره . شاید از زور جنایت و وحشت باید مثل مولا به چاه پناه ببریم . شاید باید با فریاد هیهات من الذله مولا حسین بر ذلت بشوریم . نمیفهمم .

کمپلکسهای استعداد که داره هرز میره . با بچه های مدرسه قبلی (اسمشو نمیگم . منم خودم تو یکی از همین دبیرستانهای خاص !‌درس خوندم ) مقایسه که میکنم میبینم اینا هم با استعداد ترن هم بی ادعا تر . و همیشه بی ادعا . زیر پوست این شهر فاجعه ای داره رخ میده .

فهمش برام سخته هر چی مسئله رو میشکافم به دلایل کمتر میرسم . عموما معلول هاست که د رمقابلم ظاهر میشه . چرا و چرا و چرا

نمیدونم . شقشقة ثم هدرت

علی کلائی

خدایا به ما همت درست زندگی کردن بده...

پنجشنبه روز خوبیه حتی اگر همه شبش تا صبح با استرس فردا گذشته باشه چون روزیه که تو انجمن حمایت از کودکان کار کلاسهای کامپیوتر_زبان برگزار می شه و من از صبح زود شوق دیدن بچه هام رو دارم. بچه های نازنینی که هر کدوم یه جور توسط این نظام لاشخورا در حقشون اجحاف شده.این پنجشنبه ما یه مهمونم داشتیم یه مهمون خیلی خاص. یه دوست قدیمی ، زهرا کاشانی. با زهرا سر میرداماد قرار داشتیم و طبق معمول با مترو رفتیم مولوی . توی راه سعی کردم جو و محیط انجمن رو براش تشریح کنم. راجع بچه ها یکی یکی براش توضیح دادم. از شکیلای نازم و امیر شیطونم. از میلاد که همه سعیش همیشه اینه که نزاره کلاس آروم باشه. از فرید که شده سوگلی من و از حمید که اگر وارد کتابخونه شد نباید هیچی بهش گفت. از اون دختری که ممکن بیاد و بچه هفت ماهش هم همراهش باشه .از اینکه اگر دعوا شد  دخالت نکنه. اگر حرفهای عجیبی شنید تعجب نکنه. ممکنه بچه ها نپذیرنش. ممکنه اذیت شه ولی فقط و فقط همین امروز رو تحمل کنه. و شاید از بچه ها خوشش بیاد.جالب این بود که اتفاقاتی که کم پیش اومده بود ومن می ترسیدم زهرا رو اذیت کنه همه این دفعه افتاد. از مرد معتادی که تو مترو دیدیم و از دعوای عجیبی که بین راننده اتوبوس و یه مرد دیگه اتفاق افتاد... وارد کتابخونه که شدیم اول جا خورد. چون یهو سی تا فرشته کوچولو به افتخار اومدن خانم حقیقی دست زدن. خودم هم جا خوردم. ترسیدم خیلیم ترسیدم. اتفاقی که نباید می افتاد افتاده بود. من به بچه ها دلبسته شدم  بودم اونا هم به من. کلاس روی هوا بود و آقای کلایی گیج شده بود.با چند تا داد و بیرون کردن چند نفر اوضاع بهتر شد. خیلیم بهتر. فرید رو نشوندم یه گوشه و امیر رو بغل دست خودم. باز گیج شده بودم. از اون گیجیای عجیب که نمی دونم باید چیکار کنم. زهرا جا خورده بود و خودش رو عقب کشیده بود این رو درست می شد از حالات صورتش فهمید. سعی کردم کلاس رو شروع کنم.شکیلا و آزیتا و فرید رو فرستادم دنبال جزوهاشون که تو خونه ها شون جا گذاشته بودن.با بچه ها درگیر بودم که دیدم زهرا کنار اون میز نشسته با فرید و امیرو حمید داره کار می کنه. آقای کلایی تو پیدا کردن کلمات جدید تو فرهنگ لغات و من وسط کتابخونه باز گیجم.کلاس راس ساعت دو تموم شد و ما نشستیم به حرف زدن که رفیق شروع کرد زدن رو میز و فرید هم بلند شد برقصه. از خنده غش کرده بودم. فرید هندی می خواند گاهی دی جی الیگیتر می شد و گاهی گردن می زد. جالب این بود که از من خجالت می کشید و می رفت پشت سر من می رقصید. خدای من این فرشته ها رو از من نگیر. چه برنامه هایی برای آینده فرید دارم. باید یه آدم بزرگ بشه .خیلی خیلی بزرگ. رفیق که معلومه رئیس جمهور آینده افغانستان و امیر هم احتمالا به خاطر علاقش به دزد و پلیس بازی وزیر دادگستری. شکیلای من می شه معاون رئیس جمهور تو بخش زنان و آزیتا هم احتمالا وزیر آموزش پرورش. راضیه و ساجده هم آدمهای بزرگی می شن. حتما ممطئنم. همینطور پیام و حمید. حتی اون فرخنده کوچولو که همیشه من رو می زاره سر کار. می دونی همیشه اونایی که تو زجر و بدبختی بزرگ می شن آدمای بزرگی می شن. بعد از کلاس رفتیم دفتر مدیریت و ناهار خوردیم و من همه ظرفها رو شستم و بعدش نسکافه. امروز از اون روزای قشنگ عمرمون شد. از اون روزایی که سالها بعد یادش می کنیم و می خندیم.ولی نمی دونم شکیلا کوچولوی من چش بود امروز. خیلی تو خودش بود خانمی من.همه لحظات امروز قیافه رهبر مردم فریبمون جلوی چشمام بود که چطور مردم رو فریب می ده با ساذگی ظاهریش و اون رئیس جمهور مهرورزمون از نوع خشونتش نمی دونم اونا چطور می تونن دستای خالی حامد رو ببینند و سکوت کنند؟ حامد این مرد خونه،این بزرگ مرد کوچولو. خدایا بهمون صبر بده که تا بتونیم این ظلم و ستمها رو ببینیم و طاقت بیاریم. ببهمون نیروی ادامه دادن بده. بههون نیرو بده که بتوینم در مقابل این همه ظلم بیستیم و یه لحظه هم سکوت نکنیم.خدایا کمکمون کن تا بتونیم نسل این مزدورای مفت خور رو از رو زمین برداریم.آمین

آرزوی یه شلوار لی نو!

امروز پنجشنبه است و بچه ها کلاس علوم کامپیوتر دارن. از خونه که راه می افتم گیج و منگ می شم. دیدن دوباره بچه ها برام  لذت بخش ولی همون شرم همیشگی مانع آرامش خاطرم می شه. اینقدر گیج و منگم که وقتی اون ماشین محکم می کوبونه به پام و منو چند متر پرت می کنه اونطرف تر تازه می فهمم کجام و چرا هستم. خودم رو جمع و جور می کنم و میرم مترو. از ذوق دیدن بچه ها و این حس که الان منتظر منند پله ها رو با عجله دو تا یکی می کنم که سر آخرین پله پام پیچ می خوره باز با سر میرم کف زمین. توی مترو دو تا دختر جوون که بزور ۲۲ سالشونه می شیند کنار من روی زمین و شروع میکنند از خاطرات دوستای رنگووارنگشون تعریف کردن. برای چند دقیقه محو حرفهاشون می شم و با خودم می گم شکیلای منم ممکنه یه روز نه نه به خودم نهیب می زنم که ساکت شو. سرم رو که بلند می کنم متوجه می شم که یه ایستگاه اشتباه اومدم و باید برگردم دوباره . نمی دونم این ذوق دیدن بچه هاست یا دعوای درونی خودم که باعث این همه شاهکار شده امروز. می رسم انجمن و بچه هارو  جمع می کنم. یهو  بغض گلوم رو پر می کنه و اجازه هر گونه فعالیتی رو از من میگیره. کلاس بهم ریختست . همه باهم حرف می زنند. همه با هم جیغ می کشن و من ماتم. انگار توی این دنیا نیستم. فرید رو پیدا می کنم و ازش خواهش می کنم که بچه ها رو ساکت کنه. فرید این پسر کوچولوی شیطون من حالا دفتر رو می گیره دستش و همه رو ساکت می کنه. چند تا از پسر های بزرگ نشستن تو کتابخونه  که من همه قدرتم رو جمع می کنم و سعی می کنم با اقتداری که باعث رنجیدن اونا نشه بیرونشون کنم. حس بدی دارم. نگاههاشون اذیتم می کنه. کلاس رو هواست و من هنوز گیجم. خدایا کمکم کن. امروز چه مرگم شده. سعی می کنم با روش های خودم خودم رو آروم کنم. تا ده آروم می شمارم. با خودم حرف می زنم. تقصیر تو نیست که امیر دیگه نمی یاد چون باید بره سر کار. تقصیر تو نیست که شکیلا پدرش معتاده. تقصیر تو نیست. تو ام یه قربانیه. درست مثل اینا. اینا یه جور تو یه جور دیگه. آروم باش و سعی کن بهشون کمک کنی. همه تلاشت رو بکن که یادشون بدی خوب باشن همین. تو، شکیلا، رفیق،فرید ، آزیتا و... همه قربانیین. قربانی این مردان مفت خور جیب سوراخ. این اونان که باید از عذاب وجدان بمیرن نه تو. ا.ن رئیس جمهور عوضی مهرورزت و اون رهبر دهن گشادت. اونا باید از عذاب به خوشون به پیچن نه تو. نفس عمیقی می کشم و شروع می کنم. به سروسامون دادن کلاس.  ورود آقای کلایی و خانم محمدی محیط رو آروم تر می کنه. منم سر کارم می رم. فرید رو می شونم کنار خودم و سعی می کنم با ترفند های خودم آرومش کنم. باهاش کارمی کنم. جزوه ها رو می دم که نگاه کنه . فرید من می شینه و آروم با اون استعداد عجیبش همه جزو رو می خونه. فرهنگ لغت رو دستم می گیرم و برای بچه ها توضیح می دمکه چیه و طرز کارش چطوره. حالا وقتشه از بچه ها کار بخوام. یک کلمه روی کاغذ می نویسم و می زارم جلوشون. باید معنیش رو برام از فرهنگ لغات پیدا کنند. کار به کندی پیش می ره. رفیق این ریئس جمهور آینده افغانستان معنی همه کلمه ها رو می دونه و من توی دلم قند آب می شه. یکی یکی می ریم جلو. حالا باید با حروف الفبا آشنا بشن. براشون توضیح می دم. چند تا لغا ت می نویسم روی کاغذ می دم دست فرید که برام پیدا کنه. این وروجک کتاب رو زیر لباسش می زاره و می ره کنار رفیق می شینه که ازش کمک بگیره. من حواسم نیست و با فرخنده درگیرم که سرم رو بلند می کنم می بینم که رفیق و فرید و گاهی میلاد روی کتاب خم شدن و  من به اندازه همه عمرم خوشحال می شم وقتی این صحنه رو می بینم. شکیلا و آزیتا و شکریه باید برن کلاس دارن. میلاد رو از کتابخونه بیرون می کنیم. من می مونم و رفیق و فرید و فرخنده و چند تا بچه دیگه. فرید می یاد پیش من و سعی می کنه الفبا رو از حفظ بخونه. خدا من چه تلاشی می کنه برای یادگیری. می شونمش و یه کاغذ می زارم رو میز. دونه دونه الفبا رو باهم می خونیم و می نویسیم. بعداز من تکرار می کنه. ازم می خواد فارسیش رو براش بنویسم که یاد بگیره ولی قول می ده جلسه بعد از حفظ بخونه. بعضی وقتا از لهجه قروقاطیش به سطوح می یام ولی باز با شیطنتاش من رو می خندونه. رفیق همچنان مشغول با فرهنگ لغت و خدا رو شکر می کنم بخاطر کمک آقای کلایی در آموزش حروف به فرخنده. همه می رن و اسمائ می یاد. ازم کمک می خواد تو آموزش ریاضی. با حوصله دونه به دونه براش توضیح می دم در حالیکه باید حواسم باشه رفیق و فرید درگیر نشن . سرم پایینه که می بینم باز فرید داره یواشکی می ره سمت در. می شونمش رو صندلی. یه جمعیتی حدود ده نفر تو کتابخونه ییم که اتفاق عجیبی می افته. حالا این عزیزای من سعی می کنند که انگلیسی حرف بزنند. از من کمک می خوان و ادامه می دن. خدا من اینجا معجزه اتفاق افتاده. گاهی با فرانسه حرف زدن سربه سرشون می زارم. گاهی می خندیم و گاهی دعوامون می شه. همه می رن و من رفیق و فرید رو می برم پشت کامپیوتر. براشون توضیح می دم سخت افزار رو. آقایی کلای با سیم رابط بر می گرده و سیستم ها روشن می کنیم. خنده های شادمانه بچه ها انگار دنیا رو به من می ده.  می خندن و با موس و کیبرد کار می کنند. و من با همه خستگی می خندم. بچه های دیگه هم می آن. شبیر می خواد نقاشی کنه و نوبتی بچه های با کامپیوتر نقاشی می کشن. خستم ولی خنده بچه ها نیروی دوباره است برای ادامه. بچه ها دل نمی کنند و لی من باید برم. سیستم خاموش می شه. فرید تخته رو بر می گردونه به دفتر و صدای خنده و شادیشون هنوز تو کوچه ها می پیچه. می یام بیرون که یاد آرزوی آزیتا می افتم. همه آرزوی من اینه که یه شلوار لی نو داشته باشم. باز غم دنیا می ریزه تو وجودم. واقعا کسی نیست که به این لاشخورا بگه تو این خراب آباد چه خبره. مردم چطور زندگی می کنند؟ واقعا آقای رئیس جمهور فکر می کنی با چهار تا سفر استانی تو خالی کردن خزانه مملکت کاری برای این بچه ها کردی؟ فکر می کنی خیلی هنر کردی؟ تو می تونی بفهمی آرزوی یه لباس نو داشتن یعنی چی؟ می فهمی مردک؟ مطمئنم که نمی فهمی. اگه می فهمیدی الان حامد نباید سر ساختمون ماسه جابجا می کرد. نباید شبیر شاهد مرگ دوستش سر کار می بود. نمی فهمی به خداوندی خدا نمی فهمی. بس کنید مفت خورا...بس کنید. محض رضای خدا جیباتون رو بدوزین....تا کی مال مردم خوری؟ ما همه قربانی های شماییم. هر کدوم به نحوی...بس نیست؟ یه بز گر افتاد تو گله و همه رو گر کرد نه؟؟!؟!؟!

فرستنده:ریحانه حقیقی