قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

همه بچه های من، همه آبروی ما

دست دست می کنم برم یا نه. هیچ نیرویی ندارم که راه برم. اصلا نیرویی ندارم که حرف بزنم. کلاسمم دو ساعت یکبند حرف زدنه. دست دست می کنم. دلم داره برا بچه هام تاپتاپ می کنه ولی عقلم می گه دختر جون بشین تو خونت. تلویزیون رو روشن می کنم و می شینم جلوش. یه دی.وی.دی می زارم و سعی می کنم ذهنم رو از انجمن منحرف کنم.الان حتما شکیلا چشم دوخته به در. لابد الان در نبود من فرید انجمن رو به آتیش کشیده. وای خداجون الان آزیتا می خواد ازم کمک بگیره برای تحقیق بعدیش. نه اسما این هفته امتحان ریاضی داره.اگه من نباشم کی میلاد رو به محض ورودش به کتابخونه بیرون کنه؟ آخه کی دلش می یاد جز من ظالم سر این بچه ها داد بکشه. آخه می دونم نباید سر بچه داد کشید ولی آخه لازم بود. اذیت می کنن. ااا خوب تحقیق ننوشته بودن. درس نخونده بودن. همدیگر رو می زدن. آه ای بابا. بلند می شم و به زور لباس می پوشم. می یام برم که یادم می یوفته دکتر هرگونه غذایی رو منع کرده پس باید غذام رو با خودم ببرم. بر می گردم تو خونه.ساعت رو نگاه می کنم. شرمم می یاد. تو خیابون به زور خودم رو می کشم.می رم مترو. تو مترو سرم رو تکیه می دم به کنار صندلی و سعی می کنم آروم بشم. حالم بد می شه. نمی تونم. باید برگردم. ولی با چشمهای منتظر خدیجه که شنبه گریونشون کردم چیکار کنم. بچه ها خودتون بهم نیرو بدین .یا علی می گم و بلند می شم. تو راه چند بار نزدیک زمین بخورم. نفسم بالا نمی یاد. سرم گیج می ره. می رسم انجمن. می رم تو کتابخونه. خدای من فرشته های من امروز چه منظم شدن. شکیلای من دستم رو محکم می گیره و تکون تکون میده که داد من از زور بی حالی می ره هوا. بعد آزیتا بعد شکریه. فرید، پسر کوچولوی من اون گوشه وایساده مظلومانه نگاهم می کنه. خدایا ممنون که من رسوندی اینجا. مردنم تو اینجا یه معنی دیگه یی می ده. بچه ها مراعات من رو می کنند. عزیزای با معرفت من. کوچولوهای دوست داشتنی من. هیچ چیز هیچ چیز نمی تونه ما رو از هم جدا کنه. شاید شما مثل بچه های مدرسه بین الملل تمیز و عطر زده نباشین. شاید شما خیلی از آداب معاشرت رو بلد نباشین. شاید شما معنی خیلی از کلمه ها رو ندونین و خیلی از جاها رو نشناسین ولی با همه اینا شماها عزیزای دل منید. شماها بزرگ زن و مردای کوچولوی منید. شما همه امید منید به آینده. شما همه سرمایه های منید برای زندگی. اگر شما نبودین این مملکت هیچ فرقی با زباله دونی نداشت. شماهاید که آبروی مایید. تو فرید من که با اون دستای کوچولوت بعدازظهر میری سرکار تا آخر شب. تو امیر من که سرکارگرت نمیزاره گاهی بیای سردرس. تو فرخنده من که می دونم زیر همه اون شیطنتات یه غم بزرگ خوابیده. تو ساجده من که گاهی با رفتارات عصبیم می کنی من هیچوقت نمی تونم بفهمم زندگی کردن تو یه خونه خیلی کوچیک شاید کمتر از پنجاه متر با هشت تا خواهر و برادر دیگه یعنی چی. حتی تو ، تویی که دیروز از سر لاتی دستت رو بلند کردی که من رو بزنی و اگه آقای رستم لو چند ثانیه دیر رسیده بود من زیر دست و پات له شده بودم. حتی تویی که منتظر امیر بودی که تو خیابون با چاقو بزنیش. حتی تو دختر معصوم من که نمی دونم چی باعث شده تو این سن همه چیزت رو بفروشی. همه شما آبروی مایین. مارو ببخشین. به بزرگی خودتون ببخشید.  این مزدورای بیشرف رو که حق شما رو سر میزای قمارشون می بازن ببخشید. شما بزرگوارتر از اونید به روی من بیارید که من کیم و چیم و کجام. شما بزرگین و ما خیلی کوچیک ولی اینو بدونید که هیچ وقت تنهاتون نمی زارم. شما شدین جزئی از زندگی من.شما شدین بچه های نداشته من که برای آیندتون نقشه ها دارم. آره فرید من آره رفیق من آره فرخنده کوچولوی من. خدایا چطور باید شاکر داشتن چنین بچه هایی باشم؟!؟!؟ بهم یاد بده که شکرگزارت باشم بخاطر بچه های صالحی که بهم دادی.بچه هایی که برکت زندگی منند. بچه هایی که خندشون عمر دوباره منه و گریشون مرگ من. ولی یه چیزی رو بدونید شما شدید جزئی از زندگی من...

ریحانه حقیقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد