قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

قصه های ما و کانون حمایت از کودکان کار

این کودکان هیچ ندارند جز لبخندی ساده...

همه بچه های من، همه آبروی ما

دست دست می کنم برم یا نه. هیچ نیرویی ندارم که راه برم. اصلا نیرویی ندارم که حرف بزنم. کلاسمم دو ساعت یکبند حرف زدنه. دست دست می کنم. دلم داره برا بچه هام تاپتاپ می کنه ولی عقلم می گه دختر جون بشین تو خونت. تلویزیون رو روشن می کنم و می شینم جلوش. یه دی.وی.دی می زارم و سعی می کنم ذهنم رو از انجمن منحرف کنم.الان حتما شکیلا چشم دوخته به در. لابد الان در نبود من فرید انجمن رو به آتیش کشیده. وای خداجون الان آزیتا می خواد ازم کمک بگیره برای تحقیق بعدیش. نه اسما این هفته امتحان ریاضی داره.اگه من نباشم کی میلاد رو به محض ورودش به کتابخونه بیرون کنه؟ آخه کی دلش می یاد جز من ظالم سر این بچه ها داد بکشه. آخه می دونم نباید سر بچه داد کشید ولی آخه لازم بود. اذیت می کنن. ااا خوب تحقیق ننوشته بودن. درس نخونده بودن. همدیگر رو می زدن. آه ای بابا. بلند می شم و به زور لباس می پوشم. می یام برم که یادم می یوفته دکتر هرگونه غذایی رو منع کرده پس باید غذام رو با خودم ببرم. بر می گردم تو خونه.ساعت رو نگاه می کنم. شرمم می یاد. تو خیابون به زور خودم رو می کشم.می رم مترو. تو مترو سرم رو تکیه می دم به کنار صندلی و سعی می کنم آروم بشم. حالم بد می شه. نمی تونم. باید برگردم. ولی با چشمهای منتظر خدیجه که شنبه گریونشون کردم چیکار کنم. بچه ها خودتون بهم نیرو بدین .یا علی می گم و بلند می شم. تو راه چند بار نزدیک زمین بخورم. نفسم بالا نمی یاد. سرم گیج می ره. می رسم انجمن. می رم تو کتابخونه. خدای من فرشته های من امروز چه منظم شدن. شکیلای من دستم رو محکم می گیره و تکون تکون میده که داد من از زور بی حالی می ره هوا. بعد آزیتا بعد شکریه. فرید، پسر کوچولوی من اون گوشه وایساده مظلومانه نگاهم می کنه. خدایا ممنون که من رسوندی اینجا. مردنم تو اینجا یه معنی دیگه یی می ده. بچه ها مراعات من رو می کنند. عزیزای با معرفت من. کوچولوهای دوست داشتنی من. هیچ چیز هیچ چیز نمی تونه ما رو از هم جدا کنه. شاید شما مثل بچه های مدرسه بین الملل تمیز و عطر زده نباشین. شاید شما خیلی از آداب معاشرت رو بلد نباشین. شاید شما معنی خیلی از کلمه ها رو ندونین و خیلی از جاها رو نشناسین ولی با همه اینا شماها عزیزای دل منید. شماها بزرگ زن و مردای کوچولوی منید. شما همه امید منید به آینده. شما همه سرمایه های منید برای زندگی. اگر شما نبودین این مملکت هیچ فرقی با زباله دونی نداشت. شماهاید که آبروی مایید. تو فرید من که با اون دستای کوچولوت بعدازظهر میری سرکار تا آخر شب. تو امیر من که سرکارگرت نمیزاره گاهی بیای سردرس. تو فرخنده من که می دونم زیر همه اون شیطنتات یه غم بزرگ خوابیده. تو ساجده من که گاهی با رفتارات عصبیم می کنی من هیچوقت نمی تونم بفهمم زندگی کردن تو یه خونه خیلی کوچیک شاید کمتر از پنجاه متر با هشت تا خواهر و برادر دیگه یعنی چی. حتی تو ، تویی که دیروز از سر لاتی دستت رو بلند کردی که من رو بزنی و اگه آقای رستم لو چند ثانیه دیر رسیده بود من زیر دست و پات له شده بودم. حتی تویی که منتظر امیر بودی که تو خیابون با چاقو بزنیش. حتی تو دختر معصوم من که نمی دونم چی باعث شده تو این سن همه چیزت رو بفروشی. همه شما آبروی مایین. مارو ببخشین. به بزرگی خودتون ببخشید.  این مزدورای بیشرف رو که حق شما رو سر میزای قمارشون می بازن ببخشید. شما بزرگوارتر از اونید به روی من بیارید که من کیم و چیم و کجام. شما بزرگین و ما خیلی کوچیک ولی اینو بدونید که هیچ وقت تنهاتون نمی زارم. شما شدین جزئی از زندگی من.شما شدین بچه های نداشته من که برای آیندتون نقشه ها دارم. آره فرید من آره رفیق من آره فرخنده کوچولوی من. خدایا چطور باید شاکر داشتن چنین بچه هایی باشم؟!؟!؟ بهم یاد بده که شکرگزارت باشم بخاطر بچه های صالحی که بهم دادی.بچه هایی که برکت زندگی منند. بچه هایی که خندشون عمر دوباره منه و گریشون مرگ من. ولی یه چیزی رو بدونید شما شدید جزئی از زندگی من...

ریحانه حقیقی

اینجا یه قطعه از بهشته

عجب مسیریه این راه . خیلی خوشم نیومده . این موتوری هم همش از کوچه پس کوچه میره . آها ! رسید .

میلاد چی کار میکنی ؟ ا سلام آقا خوبید ؟ خوبم گل پسر . بیا انجمن بینم .

5 شنبه بود و ساعت حول و حوش 12 ظهر . کلاس داشتیم . زبان و کامپیوتر . طبق خبر خانم حقیقی مریض بودن و ممکن بود نیان . ای خدا اون مسبب و باعث و بانی مریضیشون رو لعنت کنه .

 پس کلاس با من بود . رسیدم انجمن که میلاد شر و شیطون رو دیدم . همون مردم آزاری و شر بازی بچه گانه همیشگی .

سلام آقا ! سلام بچه ها .آقا کتابخونه پره ! تعجب کردم . قرار این نبود . رفتم در زدم دیدم یکی از خانمهای همکار اومد و گفت که کلاس داره . 5 دقیقه به 12 بود و کلاسش تا 12 تموم میشه . خب ! بهتر ! یه پنج دقیقه یه چایی میشه خورد .

اومدم این حیاط که واییییییی ! بچه ها دوره ام کردن . تا بیام دونه دونه رو جواب دم شد 5 دقیقه .

 آقای کلائی ! اینم کلید کتابخونه .

رفیق ! میلاد ! بچه ها هرکی کلاس داره بیاد کتابخونه . تا جابجا شدم دیدم بچه ها اومدن . از برکت برخورد خانم حقیقی تو جلسه پیش امروز هم همه اومدن و هم اونایی که نباید نیومدن . راست میگن که گاهی یه نسخ گیری لازمه !

آمار صفحه ای که باید تدریس میشد رو نداشتم . خانم حقیقی هم که نیومده بود . شروع کردم به تدریس کامپیوتر . از حافظه و انواعش و کارش و تفاوتها . وای ! باید اینا رو جزوه کنم . میدونم یادشون میره این درسا . یک ساعت و ربع تدریس یه ضرب . نفس برید . ولی خدایی دم این بچه ها گرم ! استعداد و گیراییشون از بچه های مدارس نمونه تهران تو مقطع دبیرستان هم بهتره . این حرفا با اینکه سنگین بودن رو خوب گرفتن . البته رفیق کبیر ما ! هم که پیشگامشون بود .

بچه ها ! 5 دقیقه استراحت . بعد 5 دقیقه همه اینجا باشن . و وسط استراحت رسیدن خانم حقیقی . رنگشون پریده بود و بیمار به نظر میرسن . حال و احوال و پرسیدن این مطلب که کدوم برگه باید گفته بشه . برگه میره تا کپی بشه . شروع میکنم به بحث کوتاهی در باره CPU . ای امان از دست این فرید ! بچه جان تخمه نخور ! رفیق تو دیگه چرا ! از اول کلاس یه ضرب تخمه میشکستن . بعد اون فرید جونور با اون اسپری خوش بو کننده بوی هلو بو و برنگی راه انداخت که اون سرش ناپیدا . بچه درست شو . ای امانننننننن !

اینجا یه قطعه از بهشته . اون صداقت و راستی و انسانیت و همه خوبیهایی که تو قرآن خدا در مورد بهشت وعده داده میشه تو وجود این بچه ها هست . حضور تو اینجا این دو روز در هفته برام شده عین یک آرزو . هر هفته منتظرم تا شنبه یا 5 شنبه بشه و برم بین این عزیزا . اینجا عین همون مدینه فاضله اخلاقه . پر از صداقت و انسانیت .

بچه هایی که هم کار میکنن و هم درس میخونن . بچه هایی که با وجود نابسامانی زندگی خانوادگی مصر و مصمم پای علم و دانش و تحصیل وایسادن برای خود من هم الگو هستن . الگوهای کوچک وفا و عشق و صبر و صداقت و پایداری .

ای فرییییییییدددددد ! اینقدر اذیت نکن . میخوام برم .

وقت خروج دوست داری همین لحظه بعد ! همین لمحه بعدی برگردی و باز تو باشی و بچه ها و عشق و دوست داشتن و ومحبت . الان میشه دلیل کرامت اخلاق رو فهمید . میشه فهمید چرا خدا این دنیا رو رو سر آدمای نامرد و بی معرفتش خراب نمیکنه . دلیلش همین بچه هان .

اینجا یه قطعه از بهشته .

 

علی کلائی

بی خانمانی در آمریکا


 سلسله مقالات لیبرالیسم و عدالت اجتماعی

بی خانمانی در آمریکا

نویسنده: لارا دلوز-سایتِMRZine  ، 30 اکتبر 2006

ترجمه از بینا داراب زند

  مقاله ای که این بار برایِ شما انتخاب کردیم را یک فعالِ اجتماعی ِ ساکن پایتختِ کالیفرنیا- یعنی شهر ساکرامنتو- نوشته است.  این بانو که خود زمانی با بی سر پناهی در خیابانها، همراه با دو دختر کوچکش ، گذرانده است، دیدِ نسبتاً کاملی از معضل بی خانمانی در آمریکا ارائه داده  و مهمتر آنکه در اثر مبارزاتِ عملی ِ خود به نفع ِ افراد و خانواده هایِ بی خانمان، به نتایجی رسیده است که چپ انقلابی، از لحاظ نظری، سالهاست که مطرح ساخته و در واقع اصولِ بنیادین مارکسیسم – لنینیسم را تشکیل می دهد.  این مطلب برایِ رَد دعاویِ عده ای فرصت طلب و وابستگانِ به نو لیبرالیسم، که فقر و تنگدستی و بی خانمانی ِ مردم ما را به فسادِ حکومتی منحصر می کنند، بسیار سودمند است.  فساد حکومتی نیز چون فساد اخلاقی و فحشا و بیکاری و منفعت طلبی بخش لاینفکی از نظام سرمایه داری است که حتی در بهشتِ برین ِ لیبرال ها- یعنی آمریکا و کشورهایِ غربی - به شکل بارز و وحشتناکی وجود دارد. و ثابت می کند که حتی اگر لیبرال هایِ وطنی به مقصود خود رسیده و حکومتِ لیبرالی خود را پیاده کنند، باز هم نخواهند توانست برایِ اساسِ خواسته هایِ مردمی و تضادِ زیربنایی ِ جامعه، برنامه ای را ارائه دهند که رفاه عمومی و عدالتِ اجتماعی را تضمین کرده و برقرار سازد. (سلام دمکرات)

"یا ما باید ایده ی حاکمیتِ عمومی و الوویت انسان ها را با آغوش ِ باز پذیرا شویم  و یا اینکه در آینده ، تاریخ شناسان باید به گمانه زنی در موردِ علل ِ وجودیِ خرابه هایِ زندگی مان بپردازند."

  اولین باری که بی خانمانی را با تمام وجودم احساس کردم، زمانی بود که در یک صبح سرد و مرطوب و مه آلودِ نوامبر 1991 ، در حالیکه از سرما به خود می لرزیدم، بیدار شدم.  دردِ پایین ِ کمرم طاقت فرسا بود.  تازه ، اگر نخواهم درباره ی بی حسی ِ دست ها و پاهایم چیزی بگویم.  برایِ پاسخ دادن به ناله هایِ دو دختر ِ کوچکم که فریاد می زدند:"مادر، گرسنه ام"، تلاش کردم خود را به حالت نشسته در آورم.  آیا امروز می توانم یک خانه پیدا کنم؟  مطمئن نیستم کدامیک از این دردها بیشتر مرا فلج کرده بود.  دردی که در قسمتِ پایین ِ کمرم، به علتِ خوابیدن در وضع ِ ناجور و با یک چشم ِ باز – از ترس اینکه مبادا خوابم ببرد(و از محیط غافل بمانم)- احساس می کردم و یا از درد و ترسی که به قلبم چنگ انداخته بود، هنگامیکه به چشم ِ عزیزترین متعلقات خود در دنیا- یعنی دو دختر معصومم- نگاه می کردم.  چگونه می توانستم به بچه هایم توضیح دهم که آنها "بی خانمان " اند؟  از آن گذشته، چگونه می توانم به آنها تفهیم کنم که مادرشان نمی داند چه زمانی دوباره صاحبِ یک سر پناه خواهند شد، وقتی که پولی در بساط نیست و تمامی ِ پناهگاه هایِ شهر پُر از آدم است؟

 هیچکس برای بی خانمانی آمادگی ندارد.  چرا که، هرگز فکر نمی کند چنین اتفاقی می تواند برایِ او پیش بیاید.  حداقل، من فکر نمی کردم.  بنابراین، چگونه می توان این موضوع را هنگامی که در یک صبح ِ زمختِ زمستانی، در ماشین شان بیدار می شوند به آنها تفهیم کرد و توضیح داد که نمی دانم چه زمانی آنها دوباره تختخوابِ گرم و نرم ِ خود را که در وسطِ کوهی از عروسک ها و دلقک ها و خرس کوچولوها قرار دارد، خواهند دید.  و چگونه می توانم به آنها توضیح دهم ثباتی که همیشه با بویِ دلپذیر ِ صبحانه و گرمایِ شومینه و کاکائویِ داغ و آغوش و بوسه هایِ شادی آور ِ مادر همراه بود را امروز نخواهند داشت.  تنها کاری که می توانستم انجام دهم این است که در حین تلاش برایِ آرام کردنِ لرزش ِ دستم و دعا کردن برایِ یافتن ِ قدرت و شجاعتِ پیدا کردن یک راه حل، آنها را در آغوش بکشم.  من همیشه دارایِ یک ایمانِ عمیق و خدشه ناپذیر به خدا بودم.  اما در آن روز فقط توانستم مشتم را با فریادهایِ خفیف به سمت او دراز کنم:"چرا ما؟!"  همین چند ماهِ پیش بود که زندگی مان رو به پیشرفت بود.  برنامه داشتیم، هدف داشتیم و آرزو.  اما اینک، زندگی به نظر یک شوخی ِ بی رحمانه می آمد.  علیرغم ِ خشمم، در عمق ِ قلبِ خود می دانستم که "بی خانمانی" نتیجه تقدیر و خواستِ الهی نیست، بلکه زائیده ِ بی خبری و حماقت و بی تفاوتی ِ انسان ها است.

 ما در اجتماع ِ آرامی در کالیفرنیا زندگی می کردیم و سرمان به کار ِ خودمان گرم بود که یک روز، نظر ِ یک دار و دسته از جوانان به ما جلب شد.  بدون هیچ دلیلی، اول در روزها و سپس هنگام ِ شب هم، به پر و پایِ ما می پیچیدند.  چهار ماهِ بعد، ما مانده بودیم و یک ماشین ِ آسیب دیده و اعصابی خرد شده.  پلیس، آنهایی را که مسئولِ این وضع بودند می شناخت.  اما، با گیر انداختن شان در هنگام ِ ارتکاب به جرم، خیلی فاصله داشت.  شبی که دیدم دستگیره هایِ درب جلویی و سپس، عقبی ِ خانه می چرخد، شبِ آخری بود که به آن دوئل و در آن شهر گذراندم.  خیابان ها خانه ی ما شدند.  جائیکه یک دار و دسته می خواهند به شما صدمه بزنند، دیگر جایِ ماندن نیست.

 با درآمد ِ حق بیمه ی معلولین که نتیجه ی یک سکته بود، تنها کفافِ هزینه هایمان را می داد.  ما عملاً میانِ دو صخره فشرده می شدیم.  برای اینکه هزینه ی اسباب کشی و انبار داری را به حداقل برسانم، نیمی از اثاثِ دوست داشتنی ام را به این و آن بخشیدم.  این اثاث شامل ِ تخت و میز و صندلی های زیبایم، کلکسیونِ عروسک هایِ دوست داشتنی ام، لوازم برقی و البسه بود.  چون وسع مان به تهیه ی خانه ی جدیدی نمی رسید، در یک مُتل اقامت کردیم و آنهم تمام ِ ذخیره ی مالی مان را تمام کرد.  سپس، برایِ مدتِ کوتاهی، ماشین مان، خانه یمان شد.  یک هتل ِ واقعی بر رویِ چهار چرخ!  پناهگاه هایِ شهر در اوضاع بحرانی ِ شدیدی گیر کرده بودند.  صفِ روزانه ی خانواده هایِ بی سر پناه تا چند خیابان آنطرف تر می رفت.  با ازدحام ِ جمعیتِ بیش از ظرفیت شان، و کارمندانِ قلیل و خسته از کار ِ زیاد، و بودجه ای ناقابل، تلاش می کردند تا فعالیتِ کوچکِ خود را سر ِ پا نگاه دارند.  آنها مجبور بودند، همه روزه، به تعدادِ زیادی از مرد و زن و بچه جواب رَد بدهند.

 برایِ حفظِ حداقلی از ساختار ِ یک خانواده، سعی کردم نمادهایی از یک زندگی ِ عادی ای را که در خانه داشتیم، حفظ کنم.  مثلاً، به گفتن قصه ها و خواندنِ دعاهایِ شبانه، هنگامی که کوچولو هایم را در بالاپوش و کیسه ی خواب هایشان می پیچیدم، ادامه دادم.  در میانِ هق هق هایِ گریه ام، دست و صورتم را برای ایجادِ گرما می  مالیدم و به آرامی روی ِ کودکانم می خوابیدم تا برایشان یک پتویِ انسانی شوم.  البته بخاریِ ماشین کار را راحت تر می کرد، اما ، تنها زمانیکه می شد آن را روشن نگاه داشت.  به هر حال باید به فکر ِ مصرفِ بنزین هم می بودم.  پول مان به اندازه ی وحشتناکی ، کَم و الوویت با موادِ خوراکی بود.

 تا اینکه بالاخره پول مان هم تمام شد و اجبار به زندگی در ماشین، ناچارم کرد که آخرین ذره ی غرورم را بشکنم و در مقابل ِ خانه هایِ مردمی ظاهر گردم که بعضاً به سختی می شناختم شان.  نمی توانستم مشقت بیشتر کودکانم را تحمل کنم.  بالاخره، پس از دو ماه تلاش ِ دردناک، و به یُمن ِ مهربانی و شعور ِ یک صاحبخانه، توانستم آپارتمانِ کوچکی را دست و پا کنم.  در اینجا بود که دیگر دست از سرپوش گذاشتن ِ مشکلاتم برداشتم و رُک و پوست کنده ، در موردِ آنچه بر ما گذشته بود، به سخن آمدم.  اینکه در وسطِ شهری که چیزی از آن نمی دانی، جلویِ غریبه ای را بگیری و از اوضاع ِ خود با او صحبت کنی و از او بخواهی تا برایِ دو ماه، شرایطِ معقولی را پیشنهاد کند، نیاز به شجاعتِ زیادی داشت.  اما، زمانیکه برایِ زنده ماندن مبارزه می کنی، و همت کرده و رویِ دو پایِ خودت بلند شده ای، دیگر نگرانِ آنچه دیگران فکر کرده و یا می گویند ، نیستی.

 هر چند عذابِ بی خانمانی ِ ما چیزی کمتر از دو ماه طول کشید، اما طولانی ترین دوره ی زندگی ِ من بود.  علاوه بر اینکه این تجربه بر من ضربه ی روحی ِ هولناکی وارد آورد،  کودکانِ مرا دچار ِ افسردگی ِ عمیقی نمود و هر آنچه هنوز در قلب خود داشتم ، یکسره نابود ساخت.  هر لحظه از شش سالِ بعد را نیاز داشتیم تا روان و عاطفه یمان را به نقطه ای که "امن" خوانده می شود ، برسانیم.  از آن زمان، فلسفه ی من نسبت به دارایی هایِ مادی و زندگی، به طرز ِ فاحشی تغییر یافت.  آن چیزها را همیشه می شد جایگزین نمود، اما برایِ بازسازیِ روح انسانی، به مقدار ِ قابل ِ ملاحظه ای تلاش و به بی نهایت شجاعت نیاز بود.  علیرغم ِ تکانِ بی رحمانه ای که واقعیت به ما داد، ما توانستیم از آن جانِ سالم به در بریم و حتی رشد کنیم.

 اما هنگامیکه من به محیطِِ خود در کالیفرنبا نظر می اندازم و به نقاطِ دیگر ِ آمریکا می اندیشم، دوباره قلبم می شکند.  بی خانمانی یک اپیدِمی و مشکل ِ همه است.  آن روزهایی که ما می توانستیم با سوء تعبیر خیال کنیم که افرادِ بی خانمان میتوانند به دستِ خودشان ، زندگی شان را سامان دهند و و از جلویِ چشم مان دور شوند، گذشته است.  ما باید صادقانه علل ِ به خیابان کشیده شدنِ ایشان را بررسی کرده و دریابیم که دلیل ِ بی خانمانی به همان اندازه ی تعدادِ بی خانمانان، متنوع است.  برایِ عده ای بیماری، برای برخی فرار از خشونت خانگی، تعدادی قربانی ِ جنایت اند و دیگران نیز به واسطه ی از دست دادنِ شغل شان.  بسیاری از فقیرانِ شاغل و یا کسانی که مستمری بگیر  بوده و با درآمدِ ثابتی زندگی می گذرانند، با زندگی در خیابان، فقط به اندازه ی تعویق ِ دریافتِ یک چک فاصله دارند.  بی خانمانی حتی می تواند از تراکم ِ اشتباهاتِ کاغذ بازیِ اداری بوجود آید.  همانطور که در موردِ من بود.  اما دیگرانی هستند که دلایل بسیار عمیق تری دارند.  ازجمله، قربانیانِ جنگ هایِ گذشته که یک جامعه ی قدر ناشناس و بی تفاوت، تنهایشان گذاشته است. 

 و البته در میانِ بی خانمانان، معتادین ِ به مواد مخدر و الکل و بیمارانِ روانی نیز یافت می شود.  دیدنِ برخی از این افراد مرا متواضع تر نمود و به آسیبی که پیشداوری هایِ یکسویه و سطحی می تواند به مردم بزند، آگاه ساخت.  دیدنِ آنچه در درونِ انسان ها می گذرد ، فقط از خدا ساخته است.  مانند ما، بسیاری از این افراد دارایِ گذشته ای هستند و سهم خود را از بدبختی تجربه نموده اند.  بد بختی ِ ایشان، بنوعی ، بدبختی ِ ما است. به خصوص زمانیکه علت آن را نادیده می گیریم.  متأسفانه، برداشتِ عمومی و مظهر ِ بی خانمانی، این گروه هستند.  جایی در طولِ راه و برایِ راحتی ِ خیالِ خودمان، فراموش کردیم که بی خانمانی، وضعیتی است که همه را، از هر سن و رنگ و پیشینه در بر می گیرد.  حتی خانواده ها را.

 بی خانمانی، با اینکه قابل ِ پرهیز و پیشگیری است، اما، به سرعت در حالِ گسترش است.  آن هم به علتِ بی تفاوتی ایکه ما امروز، نسبت به دوران هایِ تاریخی ِ گذشته یمان ، دچارش گشته ایم.  دوران هایی که همسایه به همسایه رسیدگی می کرد.  اگر فکر می کنید که زندگی شما را در چنین وضعی، که از ابتدایی ترین وسایل ِ آسایش محروم شوید، قرار نخواهد داد، پس بهتر است دوباره بیاندیشید.  هنگامیکه من بی خانمان بودم، با افرادی روبرو گشتم که بر خلافِ من، متوجه ِ واقعیت بوده و هر باوری را نسبت به "رویایِ آمریکایی" از دست داده بودند.

 در همان حال که سعی می کردم شرایطِ خود را بهتر درک کنم، به یادِ پدر و مادر بزرگم می افتادم که آنها نیز، چون میلیون ها انسانِ دیگر، رکود بزرگِ سال هایِ 1930 را تحمل نمودند.  رکودی که پس از سقوطِ بازاری که بر محور ِ انگیزه هایِ طمعکارانه می چرخید و هنوز هم می چرخد، به وجود آمد.  چیز هایی هست که هرگز تغییر نمی کند.  آنها چقدر تعجب می کردند، اگر می دانستند که هنوز هم مردم در صف هایِ آشپزخانه هایِ نان و سوپِ رایگان می ایستند و غذا می خورند. و در خیابان ها می خوابند.  تنها تفاوتی که با آن دوران دارد اینست که، ما اینک در اقتصادی استثمار می شویم که در اشکالِ تلخ تر و با نقاب هایِ بیشماری خود را مزیّن ساخته است.  هنوز هم ستون هایِ این اجتماع را همان سلاطین ِ دُزدِ دیروزی تشکیل می دهند که در بسیاری از موارد، به خاطر ِ صدماتی که بر میلیون ها نفر وارد می آورند، تنبیه نمی شوند.  برخی مواقع، این سلطان هایِ دُزد را به دادگاه می خوانند و اگر تنبیه شان کنند نیز، به ندرت متناسب با کرده شان است.  این چیزها درباره ی "ارزش هایمان" چه می گوید؟  اِنران هایِENRON * بیشماری هستند که هنوز افشا نشده اند.  آنچه بیشتر باعثِ نگرانی است، شواهدی است دالِ بر دخالتِ دولت مدارانِ رده هایِ بالای حکومتی که در توطئه هایِ این شرکت ها دخیل اند.  دولتی که به نظر می رسد توسطِ منافع 500 ثروتمندِ طراز ِ اولِ دنیا هدایت می شود ، تا اینکه نماینده ی عموم ِ مردم ِ آمریکا باشد.  هنگامیکه این واقعیات را در کنار ِ میلیاردها دلار هزینه ی جنگی قرار دهید که بیشترین تلفاتِ انسانی را داشته است، و در زمانی صورت می پذیرد که میلیون ها نفر آمریکایی به طرز ِ فزاینده ای، در خطر ِ بی خانمان شدن قرار گرفته اند،  دیگر قابل ِ بخشش نمی باشد.

 پس اگر خوب چشمانمان را باز کنیم، بخشی از راه حل عیان می شود.  ساختمان ها و مناطق متروکه و تأسیساتِ نظامی ِ بلا مصرفِ زیادی در این کشور وجود دارد.  منابع دیگر ما، مردمانِ این مملکت هستند.  کسانی که اگر اتحادیه هایِ کاملتری بنا گردند، می توانند متحدانه به تمایزاتی که این کشور را به طبقاتِ دارا و ندار تقسیم کرده، با شمول و عدالت اجتماعی، پایان دهند.  ما می توانیم به سویِ آگاهی ِ جدیدی حرکت کنیم که به اعتقادِ جدا ناپذیر بودنِ فقر از حقارت پایان بخشد.  همچنین، چیزی به نام ِ "ابتکاراتِ انسانی" وجود دارد تا بتوان بی خانمانان را در نوزایی ِ خودشان به کار گرفت.  آنها دارایِ دستانی لایق، اذهانی عالی و استعدادهایِ متنوعی هستند که می توانند با اعطایِ آموزش و امنیتِ شغلی، دستمزدهایی ثابت و مسکنی شایسته و در حدِ وسع شان، و مراقبت هایِ بهداشتی، به بزرگترین منبع ِ در حالِ شکوفایی آمریکا تبدیل شوند.  و بالاخره، همین اتحاد و هماهنگی ای که بین دولت و صنایع وجود دارد را با اصلاحات و مهارش ، توسطِ رأی دهندگانِ آگاه و مسئول، از لحاظِ سیاسی، به ابزار ِ مهمی برایِ منافع ِ اجتماعی تبدیل نمود. 

 یا ما باید ایده ی حاکمیتِ عمومی و الوویت انسان ها را با آغوش ِ باز پذیرا شویم و یا اینکه در آینده، تاریخ شناسان باید به گمانه زنی در موردِ علل ِ وجودیِ خرابه هایِ زندگی مان بپردازند.

 هنگامیکه فکر میکنم ، اگر آن سفره خانه ی عمومی ِ عام المنفعه ای که در یک صبح سرد و سر گیجه آور ِ دسامبر ِ 1991، که به دلیل ِ فشارهایِ وارده نزدیک به تعطیلی بود، درش به رویم باز نبود و ما را نمی پذیرفت، عاقبت مان چه می شد، به خود می لرزم.  هرگز آغوش ِ گرم و اطمینان بخش ِ آن انسانِ بی نام، اما متعهدی که من و دخترانم را در حالِ گریه کردن به آغوش کشید، فراموش نمی کنم.  با شنیدنِ آن کلماتِ امید آور و مهربان و صمیمانه ی آن خانم ِ عالیقدر بود که متوجه شدم شرایط مان رو به بهبودی خواهد رفت.

 شاید زمانی برسد که ما مجدّانه به موضوع ِ بی خانمانی و یا تصویر ِ بزرگتر آن، فقر، و یا حداقل به عللی که مردم را به این وضع می کشاند، برخورد کنیم.  البته این مستلزم آن است که ما از حیطه ی راحت طلبی ِ خود فراتر رویم، نگرش مان را دگرگون کنیم و با تصمیمی آگاهانه به سویِ ارزش ها و الوویت هایی برویم که حق رفاه انسانی را در بالاترین رده ی دستور کار ملی مان قرار دهد.  در آن زمان شاید بتوانیم به درجه ای از آگاهی برسیم که در میانِ توده ی مردم، آن نبوغ را برای درمانِ آن دردِِ درمان، و آن بینش را برای ایجادِ تفاهم جهانی، و یا آن دانش را برایِ پایان دادنِ به قحطی، و آن خلوص و صداقت را برای حفظِ راستی در معاملاتِ سیاسی و اقتصادیِ داخلی و خارجی ِ مان بیابیم.  هنگامیکه ما به یکدیگر بپیوندیم و تمام صُوَر ِ نا عدالتی را از میان بر داریم.  توانایی هایِ راه درست، بی نهایت خواهد بود.

 *ENRON نام شرکتی است که پس از کلاهبرداری هایِ مالی ِ چند میلیارد دلاری، برای اینکه قانون نتواند پول هایِ دزدیده شده را از سهامدارانِ عمده اش پس بگیرد، اعلام ورشکستگی نمود.  در این میان بسیاری از سهامدارانِ کوچک و متوسطش به خاکِ سیاه نشسته و تمام ِ زندگی شان را از دست دادند، اما سهامدارانِ عمده ی آن که خانواده هایِ پرزیدنت بوش و معاونش ، دیک چنی نیز جزئی از آنها بودند، با میلیاردها دلار پولِ دُزدی و کلاهبرداری شده، پولدارتر شده و از چنگِ بی قانونی ِ حاکم نسبت به این طبقه ی اجتماعی، فرار کردند

منبع